چو بشنید گرسیوز پیش بین
|
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
یکی خانه او را بیاراستند
|
|
به دیبا و خوالیگران خواستند
|
نشستند بیدار هر دو به هم
|
|
سگالش گرفتند بر بیش و کم
|
ازان کار شد پیلتن بدگمان
|
|
کزان گونه گرسیوز آمد دمان
|
طلایه ز هر سو برون تاختند
|
|
چنان چون ببایست برساختند
|
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
|
|
که این راز بیرون کنید از نهفت
|
که این آشتی جستن از بهر چیست
|
|
نگه کن که تریاک این زهر چیست
|
ز پیوستهی خون به نزدیک اوی
|
|
ببین تا کدامند صد نامجوی
|
گروگان فرستد به نزدیک ما
|
|
کند روشن این رای تاریک ما
|
نباید که از ما غمی شد ز بیم
|
|
همی طبل سازد به زیر گلیم
|
چو این کرده باشیم نزدیک شاه
|
|
فرستاده باید یکی نیکخواه
|
برد زین سخن نزد او آگهی
|
|
مگر مغز گرداند از کین تهی
|
چنین گفت رستم که اینست رای
|
|
جزین روی پیمان نیاید بجای
|
به شبگیر گرسیوز آمد بدر
|
|
چنان چون بود با کلاه و کمر
|
بیامد به پیش سیاوش زمین
|
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
|
سیاوش بدو گفت کز کار تو
|
|
پراندیشه بودم ز گفتار تو
|
کنون رای یکسر بران شد درست
|
|
که از کینه دل را بخواهیم شست
|
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
|
|
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
|
کسی کاو ببیند سرانجام بد
|
|
ز کردار بد بازگشتش سزد
|
دلی کز خرد گردد آراسته
|
|
یکی گنج گردد پر از خواسته
|