بفرمود رستم که تا پیشکار

همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی وگر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن شد به دیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر به دست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد به راه به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی ازین رزم اندوهت آید به روی
گر ایشان به من چند بد کرده‌اند و گر دود از ایران برآورده‌اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد نخواهم از ایشان همی یاد کرد