همی برد خواهد به گردش سپهر
|
|
نباید فگندن بدین خاک مهر
|
یکی زود سازد یکی دیرتر
|
|
سرانجام بر مرگ باشد گذر
|
تو دل را بدین رفته خرسند کن
|
|
همه گوش سوی خردمند کن
|
اگر آسمان بر زمین بر زنی
|
|
وگر آتش اندر جهان در زنی
|
نیابی همان رفته را باز جای
|
|
روانش کهن شد به دیگر سرای
|
من از دور دیدم بر و یال اوی
|
|
چنان برز و بالا و گوپال اوی
|
زمانه برانگیختش با سپاه
|
|
که ایدر به دست تو گردد تباه
|
چه سازی و درمان این کار چیست
|
|
برین رفته تا چند خواهی گریست
|
بدو گفت رستم که او خود گذشت
|
|
نشستست هومان درین پهن دشت
|
ز توران سرانند و چندی ز چین
|
|
ازیشان بدل در مدار ایچ کین
|
زواره سپه را گذارد به راه
|
|
به نیروی یزدان و فرمان شاه
|
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
|
|
ازین رزم اندوهت آید به روی
|
گر ایشان به من چند بد کردهاند
|
|
و گر دود از ایران برآوردهاند
|
دل من ز درد تو شد پر ز درد
|
|
نخواهم از ایشان همی یاد کرد
|