به آوردگه رفت نیزه بکفت

به زه بر نهادند هر دو کمان جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نه‌ای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشه‌ای کرد بد که کاووس را بی‌گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته بخفتان بر و بازو آراسته