چو بشنید این گفتهای درشت

رمید آن دلاور سپاه دلیر به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ به برگستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم بوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف بوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت