چو خورشید گشت از جهان ناپدید

بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بوده‌ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند