پشیمان بشد زان کجا گفته بود
|
|
بیهودگی مغزش آشفته بود
|
به گودرز گفت این سخن درخورست
|
|
لب پیر با پند نیکوترست
|
خردمند باید دل پادشا
|
|
که تیزی و تندی نیارد بها
|
شما را بباید بر او شدن
|
|
به خوبی بسی داستانها زدن
|
سرش کردن از تیزی من تهی
|
|
نمودن بدو روزگار بهی
|
چو گودرز برخاست از پیش اوی
|
|
پس پهلوان تیز بنهاد روی
|
برفتند با او سران سپاه
|
|
پس رستم اندر گرفتند راه
|
چو دیدند گرد گو پیلتن
|
|
همه نامداران شدند انجمن
|
ستایش گرفتند بر پهلوان
|
|
که جاوید بادی و روشنروان
|
جهان سر به سر زیر پای تو باد
|
|
همیشه سر تخت جای تو باد
|
تو دانی که کاووس را مغز نیست
|
|
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
|
بجوشد همانگه پشیمان شود
|
|
به خوبی ز سر باز پیمان شود
|
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
|
|
هم ایرانیان را نباشد گناه
|
هم او زان سخنها پشیمان شدست
|
|
ز تندی بخاید همی پشت دست
|
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
|
|
که هستم ز کاووس کی بینیاز
|
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
|
|
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
|
چرا دارم از خشم کاووس باک
|
|
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
|
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
|
|
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
|
ز گفتار چون سیر گشت انجمن
|
|
چنین گفت گودرز با پیلتن
|
که شهر و دلیران و لشکر گمان
|
|
به دیگر سخنها برند این زمان
|