یکی نامه فرمود پس شهریار
|
|
نوشتن بر رستم نامدار
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
جهاندار و پروردهی روزگار
|
دگر آفرین کرد بر پهلوان
|
|
که بیدار دل باش و روشن روان
|
دل و پشت گردان ایران تویی
|
|
به چنگال و نیروی شیران تویی
|
گشایندهی بند هاماوران
|
|
ستانندهی مرز مازندران
|
ز گرز تو خورشید گریان شود
|
|
ز تیغ تو ناهید بریان شود
|
چو گرد پی رخش تو نیل نیست
|
|
همآورد تو در جهان پیل نیست
|
کمند تو بر شیر بندافگند
|
|
سنان تو کوهی ز بن برکند
|
تویی از همه بد به ایران پناه
|
|
ز تو برفرازند گردان کلاه
|
گزاینده کاری بد آمد به پیش
|
|
کز اندیشهی آن دلم گشت ریش
|
نشستند گردان به پیشم به هم
|
|
چو خواندیم آن نامهی گژدهم
|
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
|
|
نباشد به هر کار فریادرس
|
بدانگونه دیدند گردان نیو
|
|
که پیش تو آید گرانمایه گیو
|
چو نامه بخوانی به روز و به شب
|
|
مکن داستان را گشاده دو لب
|
مگر با سواران بسیارهوش
|
|
ز زابل برانی برآری خروش
|
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد
|
|
نباید جز از تو ورا هم نبرد
|
به گیو آنگهی گفت برسان دود
|
|
عنان تگاور بباید بسود
|
بباید که نزدیک رستم شوی
|
|
به زابل نمانی و گر نغنوی
|
اگر شب رسی روز را بازگرد
|
|
بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
|
وگرنه فرازست این مرد گرد
|
|
بداندیش را خوار نتوان شمرد
|