چو آگاه شد دختر گژدهم

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزه‌ی او به دو نیم کرد نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما برین گرز و شمشیر و آهنگ ما