چو یک بهره از تیره شب در گذشت

بجستم همی کفت و یال و برت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام خرد را ز بهر هوا کشته‌ام
ودیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پرهنر بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز به نیک اختر و فال گیتی فروز