گرازه به زه بر نهاده کمان
|
|
بیامد بران کار بسته میان
|
سپه را که چون او نگهدار بود
|
|
همه چارهی دشمنان خوار بود
|
به نخچیر و خوردن نهادند روی
|
|
نکردند کس یاد پرخاشجوی
|
پس آگاهی آمد به افراسیاب
|
|
ازیشان شب تیره هنگام خواب
|
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
|
|
ز رستم بسی داستانها براند
|
وزان هفت گرد سوار دلیر
|
|
که بودند هر یک به کردار شیر
|
که ما را بباید کنون ساختن
|
|
بناگاه بردن یکی تاختن
|
گراین هفت یل را بچنگ آوریم
|
|
جهان پیش کاووس تنگ آوریم
|
بکردار نخچیر باید شدن
|
|
بناگاه لشکر برایشان زدن
|
گزین کرد شمشیر زن سیهزار
|
|
همه رزمجو از در کارزار
|
چنین گفت با نامداران جنگ
|
|
که ما را کنون نیست جای درنگ
|
به راه بیابان برون تاختند
|
|
همه جنگ را گردن افراختند
|
ز هر سو فرستاد بیمر سپاه
|
|
بدان سرکشان تا بگیرند راه
|
گرازه چو گرد سپه را بدید
|
|
بیامد سپه را همه بنگرید
|
بدید آنک شد روی گیتی سیاه
|
|
درفش سپهدار توران سپاه
|
ازانجا چو باد دمان گشت باز
|
|
تو گفتی به زخم اندر آمد گراز
|
بیامد دمان تا به نخچیرگاه
|
|
تهمتن همی خورد می با سپاه
|
چنین گفت با رستم شیرمرد
|
|
که برخیز و از خرمی بازگرد
|
که چندان سپاهست کاندازه نیست
|
|
ز لشکر بلندی و پستی یکیست
|
درفش جفاپیشه افراسیاب
|
|
همی تابد از گرد چون آفتاب
|