چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که دستور باشد مرا شهریار شدن پیش این دیو ناسازگار
بدو گفت کاووس کاین کار تست از ایران نخواهد کس این جنگ جست
چو بشنید ازو این سخن پهلوان بیامد به کردار شیر ژیان
برانگیخت رخش دلاور ز جای به چنگ اندرون نیزه‌ی سر گرای
به آورد گه رفت چون پیل مست یکی پیل زیر اژدهایی به دست
عنان را بپیچید و برخاست گرد ز بانگش بلرزید دشت نبرد
به جویان چنین گفت کای بد نشان بیفگنده نامت ز گردنکشان
کنون بر تو بر جای بخشایش است نه هنگام آورد و آرامش است
بگرید ترا آنک زاینده بود فزاینده بود ار گزاینده بود
بدو گفت جویان که ایمن مشو ز جویان و از خنجر سرد رو
که اکنون به درد جگر مادرت بگرید بدین جوشن و مغفرت
چو آواز جویان به رستم رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک دهان پر ز خون و زره چاک چاک
دلیران و گردان مازندران به خیره فرو ماندند اندران
سپه شد شکسته دل و زرد روی برآمد ز آورد گه گفت و گوی
بفرمود سالار مازندران به یکسر سپاه از کران تا کران
که یکسر بتازید و جنگ آورید همه رسم و راه پلنگ آورید