وزان جایگه تنگ بسته کمر

نشانهای بند تو دارد تنم به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بی‌نیازی دهم به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه که بی‌تو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی که ای گرد و فرزانه‌ی نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیده‌ی تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج