به تاریکی اندر یکی کوه دید
|
|
سراسر شده غار ازو ناپدید
|
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
|
|
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
|
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
|
|
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
|
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
|
|
بترسید کامد به تنگی نشیب
|
برآشفت برسان پیل ژیان
|
|
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
|
ز نیروی رستم ز بالای اوی
|
|
بینداخت یک ران و یک پای اوی
|
بریده برآویخت با او به هم
|
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم
|
همی پوست کند این از آن آن ازین
|
|
همی گل شد از خون سراسر زمین
|
به دل گفت رستم گر امروز جان
|
|
بماند به من زندهام جاودان
|
همیدون به دل گفت دیو سپید
|
|
که از جان شیرین شدم ناامید
|
گر ایدونک از چنگ این اژدها
|
|
بریده پی و پوست یابم رها
|
نه کهتر نه برتر منش مهتران
|
|
نبینند نیزم به مازندران
|
همی گفت ازین گونه دیو سپید
|
|
همی داد دل را بدینسان نوید
|
تهمتن به نیروی جانآفرین
|
|
بکوشید بسیار با درد و کین
|
بزد دست و برداشتش نره شیر
|
|
به گردن برآورد و افگند زیر
|
فرو برد خنجر دلش بردرید
|
|
جگرش از تن تیره بیرون کشید
|
همه غار یکسر پر از کشته بود
|
|
جهان همچو دریای خون گشته بود
|
بیامد ز اولاد بگشاد بند
|
|
به فتراک بربست پیچان کمند
|
به اولاد داد آن کشیده جگر
|
|
سوی شاه کاووس بنهاد سر
|
بدو گفت اولاد کای نره شیر
|
|
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
|