ز دشت اندر آمد یکی اژدها

بدرید کتفش بدندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل بیابان بی‌آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست چو خشم آورم پیش چشمم یکیست