یکی راه پیش آمدش ناگزیر

به جایی که تنگ اندر آید سخن پناهت بجز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند
گیابر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل یوز شاد
ترا هرک یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن وگرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینه‌ی اژدهای بزرگ نگنجد بماند به چنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان ز رستم به دشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش بران آب پاک به کردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفگند گوری چو پیل ژیان جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمه‌ی روشن آمد بر آب چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و بر آسود و نگشاد لب چمان و چران رخش تا نیم شب