همی رفت پیش اندرون زال زر

همایون ندارد کس آنجا شدن وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند چنین بنده‌ی دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود نه آیین شاهان پیشین بود
چنین پاسخ آورد کاووس باز کز اندیشه‌ی تو نیم بی‌نیاز
ولیکن من از آفریدون و جم فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بردانشی شد گشاده جهان به آهن چه داریم گیتی نهان
شوم‌شان یکایک به راه آورم گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم به مازندران وگر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من چه جادو چه دیوان آن انجمن
به گوش تو آید خود این آگهی کزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم ایدر جهاندار باش نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ مفرمای ما را بدین در درنگ
چو از شاه بنشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم برای تو باید زدن گام و دم