برفت از لب رود نزد پشنگ

گر از من سر نامور گشته شد که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای که دستور شاهست و زابل خدای