چو رستم بدید آنک قارن چه کرد

به بند کمرش اندر آورد چنگ جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار
گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه که رستم بدرید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرین و زرین سپر غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر به یک زخم شد کشته چون نره شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا به جیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی
شکسته سلیح و گسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر