ز ترکان طلایه بسی بد براه

بیاراستم مجلسی شاهوار برین سان که بینی بدین مرغزار
تهمتن مرا شد چو باز سپید ز تاج بزرگان رسیدم نوید
تهمتن چو بشنید از خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
چنین گفت با شاه کنداوران نشانست خوابت ز پیغمبران
کنون خیز تا سوی ایران شویم به یاری به نزد دلیران شویم
قباد اندر آمد چو آتش ز جای ببور نبرد اندر آورد پای
کمر برمیان بست رستم چو باد بیامد گرازان پس کیقباد
شب و روز از تاختن نغنوید چنین تا به نزد طلایه رسید
قلون دلاور شد آگه ز کار چو آتش بیامد سوی کارزار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید برابر همی خواست صف برکشید
تهمتن بدو گفت کای شهریار ترا رزم جستن نیاید بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای برکرد رخش به زخمی سواری همی کرد پخش
قلون دید دیوی بجسته ز بند به دست اندرون گرز و برزین کمند
برو حمله آورد مانند باد بزد نیزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت قلون از دلیریش مانده شگفت
ستد نیزه از دست او نامدار بغرید چون تندر از کوهسار
بزد نیزه و برگرفتش ز زین نهاد آن بن نیزه را بر زمین
قلون گشت چون مرغ با بابزن بدیدند لشکر همه تن به تن
هزیمت شد از وی سپاه قلون به یکبارگی بخت بد را زبون