ز ترکان طلایه بسی بد براه

بگویش که گردان ترا خواستند به شادی جهانی بیاراستند
نشان ار توانی و دانی مرا دهی و به شاهی رسانی ورا
ز گفتار رستم دلیر جوان بخندید و گفتش که ای پهلوان
ز تخم فریدون منم کیقباد پدر بر پدر نام دارم به یاد
چو بشنید رستم فرو برد سر به خدمت فرود آمد از تخت زر
که ای خسرو خسروان جهان پناه بزرگان و پشت مهان
سر تخت ایران به کام تو باد تن ژنده پیلان به دام تو باد
نشست تو بر تخت شاهنشهی همت سرکشی باد و هم فرهی
درودی رسانم به شاه جهان ز زال گزین آن یل پهلوان
اگر شاه فرمان دهد بنده را که بگشایم از بند گوینده را
قباد دلاور برآمد ز جای ز گفتار رستم دل و هوش و رای
تهمتن همانگه زبان برگشاد پیام سپهدار ایران بداد
سخن چون به گوش سپهبد رسید ز شادی دل اندر برش برطپید
بیازید جامی لبالب نبید بیاد تهمتن به دم درکشید
تهمتن همیدون یکی جام می بخورد آفرین کرد بر جان کی
برآمد خروش از دل زیر و بم فراوان شده شادی اندوه کم
شهنشه چنین گفت با پهلوان که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید یکی تاج رخشان به کردار شید
خرامان و نازان شدندی برم نهادندی آن تاج را بر سرم
چو بیدار گشتم شدم پرامید ازان تاج رخشان و باز سپید