ز ترکان طلایه بسی بد براه

بدان تا همه دست شادی بریم به یاد رخ نامور می خوریم
تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز
مرا رفت باید به البرز کوه به کاری که بسیار دارد شکوه
نباید به بالین سر و دست ناز که پیشست بسیار رنج دراز
سر تخت ایران ابی شهریار مرا باده خوردن نیاید به کار
نشانی دهیدم سوی کیقباد کسی کز شما دارد او را به یاد
سر آن دلیران زبان برگشاد که دارم نشانی من از کیقباد
گر آیی فرود و خوری نان ما بیفروزی از روی خود جان ما
بگوییم یکسر نشان قباد که او را چگونست رستم و نهاد
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد چو بشنید از وی نشان قباد
بیامد دمان تا لب رودبار نشستند در زیر آن سایه‌دار
جوان از بر تخت خود برنشست گرفته یکی دست رستم به دست
به دست دگر جام پر باده کرد وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست رستم سپرد بدو گفت کای نامبردار و گرد
بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد
بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم به روشن روان
سر تخت ایران بیاراستند بزرگان به شاهی ورا خواستند
پدرم آن گزین یلان سر به سر که خوانند او را همی زال زر
مرا گفت رو تا به البرز کوه قباد دلاور ببین با گروه
به شاهی برو آفرین کن یکی نباید که سازی درنگ اندکی