چنان شد ز گفتار او پهلوان

بینداخت رستم کیانی کمند سر ابرش آورد ناگه ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بسد همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جوشن و خود و کوپال او تن پیلوار و بر و یال او
چنان گشت ابرش که هر شب سپند همی سوختندش ز بیم گزند
چپ و راست گفتی که جادو شدست به آورد تا زنده آهو شدست
دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد از امروز و فردا نیامدش یاد