چگونه فرستم به دشت نبرد
|
|
ترا پیش ترکان پر کین و درد
|
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
|
|
که جفت تو بادا مهی و بهی
|
چنین گفت رستم به دستان سام
|
|
که من نیستم مرد آرام و جام
|
چنین یال و این چنگهای دراز
|
|
نه والا بود پروریدن به ناز
|
اگر دشت کین آید و رزم سخت
|
|
بود یار یزدان پیروزبخت
|
ببینی که در جنگ من چون شوم
|
|
چو اندر پی ریزش خون شوم
|
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
|
|
که همرنگ آبست و بارانش خون
|
همی آتش افروزد از گوهرش
|
|
همی مغز پیلان بساید سرش
|
یکی باره باید چو کوه بلند
|
|
چنان چون من آرم به خم کمند
|
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
|
|
گرآیند پیشم ز توران گروه
|
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
|
|
نیاید برم هیچ پرخاشخر
|
که روی زمین را کنم بیسپاه
|
|
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
|