پسر بود زو را یکی خویش کام

چگونه فرستم به دشت نبرد ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بی‌سپاه که خون بارد ابر اندر آوردگاه