پسر بود زو را یکی خویش کام
|
|
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
|
بیامد نشست از بر تخت و گاه
|
|
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
|
چو بنشست بر تخت و گاه پدر
|
|
جهان را همی داشت با زیب و فر
|
چنین تا برآمد برین روزگار
|
|
درخت بلا کینه آورد بار
|
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
|
|
بران سان که بد تخت بیکار گشت
|
بیامد به خوار ری افراسیاب
|
|
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
|
نیاورد یک تن درود پشنگ
|
|
سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
|
دلش خود ز تخت و کله گشته بود
|
|
به تیمار اغریرث آغشته بود
|
بدو روی ننمود هرگز پشنگ
|
|
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
|
فرستاده رفتی به نزدیک اوی
|
|
بدو سال و مه هیچ ننمود روی
|
همی گفت اگر تخت را سر بدی
|
|
چو اغریرثش یار درخور بدی
|
تو خون برادر بریزی همی
|
|
ز پرورده مرغی گریزی همی
|
مرا با تو تا جاودان کار نیست
|
|
به نزد منت راه دیدار نیست
|
پرآواز شد گوش ازین آگهی
|
|
که بیکار شد تخت شاهنشهی
|
پیامی بیامد به کردار سنگ
|
|
به افراسیاب از دلاور پشنگ
|
که بگذار جیحون و برکش سپاه
|
|
ممان تا کسی برنشیند به گاه
|
یکی لشکری ساخت افراسیاب
|
|
ز دشت سپنجاب تا رود آب
|
که گفتی زمین شد سپهر روان
|
|
همی بارد از تیغ هندی روان
|
یکایک به ایران رسید آگهی
|
|
که آمد خریدار تخت مهی
|
سوی زابلستان نهادند روی
|
|
جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
|