سوی شاه ترکان رسید آگهی

چو اغریرث پرهنر آن بدید دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بی‌گناه ز تن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد و سوار نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری برآرند هوش تو از خون به کش دست و چندین مکوش
ببخشید جان‌شان به گفتار اوی چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند به غل و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد به دینار دادن در اندرگشاد