پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ به ایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سر او به جای ازیرا پسر نام زد رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پراندیشه دل که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدست سپهدار چون سام نیرم شدست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
نیا زادشم شاه توران سپاه که ترگش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند به آرام بر نامه‌ی کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار یکی پیل جنگی گه کارزار
ترا نیز با او بباید شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن
نبیره که کین نیا را نجست سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود بیابان ز باران پر از نم شود