چو بشنید زال این سخنهای نغز | که روشن روان اندر آید به مغز | |
به شادیش بر شادمانی فزود | برافراخت گردن به چرخ کبود | |
همی گشت چندی بروبر جهان | برهنه شد آن روزگار نهان | |
به رستم همی داد ده دایه شیر | که نیروی مردست و سرمایه شیر | |
چو از شیر آمد سوی خوردنی | شد از نان و از گوشت افزودنی | |
بدی پنج مرده مراو را خورش | بماندند مردم ازان پرورش | |
چو رستم بپیمود بالای هشت | بسان یکی سرو آزاد گشت | |
چنان شد که رخشان ستاره شود | جهان بر ستاره نظاره شود | |
تو گفتی که سام یلستی به جای | به بالا و دیدار و فرهنگ و رای |