همه رنج ما ماند زی خارستان
|
|
گذر کرد باید سوی شارستان
|
کسی دیگر از رنج ما برخورد
|
|
نپاید برو نیز و هم بگذرد
|
چنین رفت از آغاز یکسر سخن
|
|
همین باشد و نو نگردد کهن
|
اگر توشهمان نیکنامی بود
|
|
روانها بران سر گرامی بود
|
و گر آز ورزیم و پیچان شویم
|
|
پدید آید آنگه که بیجان شویم
|
گر ایوان ما سر به کیوان برست
|
|
ازان بهرهی ما یکی چادرست
|
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
|
|
همه جای بیمست و تیمار و باک
|
بیابان و آن مرد با تیز داس
|
|
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
|
تر و خشک یکسان همی بدرود
|
|
وگر لابه سازی سخن نشنود
|
دروگر زمانست و ما چون گیا
|
|
همانش نبیره همانش نیا
|
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
|
|
شکاری که پیش آیدش بشکرد
|
جهان را چنینست ساز و نهاد
|
|
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
|
ازین در درآید بدان بگذرد
|
|
زمانه برو دم همی بشمرد
|
چو زال این سخنها بکرد آشکار
|
|
ازو شادمان شد دل شهریار
|
به شادی یکی انجمن برشگفت
|
|
شهنشاه گیتی زهازه گرفت
|
یکی جشنگاهی بیاراست شاه
|
|
چنان چون شب چارده چرخ ماه
|
کشیدند می تا جهان تیره گشت
|
|
سرمیگساران ز می خیره گشت
|
خروشیدن مرد بالای گاه
|
|
یکایک برآمد ز درگاه شاه
|
برفتند گردان همه شاد و مست
|
|
گرفته یکی دست دیگر به دست
|
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب
|
|
سر نامدران برآمد ز خواب
|