که ویران کنی خان آباد من
|
|
چنین داد خواهی همی داد من
|
من اینک به پیش تو استادهام
|
|
تن بنده خشم ترا دادهام
|
به اره میانم بدو نیم کن
|
|
ز کابل مپیمای با من سخن
|
سپهبد چو بشنید گفتار زال
|
|
برافراخت گوش و فرو برد یال
|
بدو گفت آری همینست راست
|
|
زبان تو بر راستی بر گواست
|
همه کار من با تو بیداد بود
|
|
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
|
ز من آرزو خود همین خواستی
|
|
به تنگی دل از جای برخاستی
|
مشو تیز تا چارهی کار تو
|
|
بسازم کنون نیز بازار تو
|
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه
|
|
فرستم به دست تو ای نیکخواه
|
سخن هر چه باید به یاد آورم
|
|
روان و دلش سوی داد آورم
|
اگر یار باشد جهاندار ما
|
|
به کام تو گردد همه کار ما
|
نویسنده را پیش بنشاندند
|
|
ز هر در سخنها همی راندند
|
سرنامه کرد آفرین خدای
|
|
کجا هست و باشد همیشه به جای
|
ازویست نیک و بد و هست و نیست
|
|
همه بندگانیم و ایزد یکیست
|
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش
|
|
بران است چرخ روان را روش
|
خداوند کیوان و خورشید و ماه
|
|
وزو آفرین بر منوچهر شاه
|
به رزم اندرون زهر تریاک سوز
|
|
به بزم اندرون ماه گیتی فروز
|
گراینده گرز و گشاینده شهر
|
|
ز شادی به هر کس رساننده بهر
|
کشنده درفش فریدون به جنگ
|
|
کشنده سرافراز جنگی پلنگ
|
ز باد عمود تو کوه بلند
|
|
شود خاک نعل سرافشان سمند
|