وی از گرگساران بدین گشت باز
|
|
گشاده شدست این سخن نیست راز
|
چنین گفت مهراب کای ماهروی
|
|
سخن هیچ با من به کژی مگوی
|
چنین خود کی اندر خورد با خرد
|
|
که مر خاک را باد فرمان برد
|
مرا دل بدین نیستی دردمند
|
|
اگر ایمنی یابمی از گزند
|
که باشد که پیوند سام سوار
|
|
نخواهد ز اهواز تا قندهار
|
بدو گفت سیندخت کای سرفراز
|
|
به گفتار کژی مبادم نیاز
|
گزند تو پیدا گزند منست
|
|
دل درمند تو بند منست
|
چنین است و این بر دلم شد درست
|
|
همین بدگمانی مرا از نخست
|
اگر باشد این نیست کاری شگفت
|
|
که چندین بد اندیشه باید گرفت
|
فریدون به سرو یمن گشت شاه
|
|
جهانجوی دستان همین دید راه
|
هرانگه که بیگانه شد خویش تو
|
|
شود تیره رای بداندیش تو
|
به سیندخت فرمود پس نامدار
|
|
که رودابه را خیز پیش من آر
|
بترسید سیندخت ازان تیز مرد
|
|
که او را ز درد اندر آرد به گرد
|
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
|
|
به چاره دلش را ز کینه بشست
|
زبان داد سیندخت را نامجوی
|
|
که رودابه را بد نیارد بروی
|
بدو گفت بنگر که شاه زمین
|
|
دل از ما کند زین سخن پر ز کین
|
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب
|
|
شود پست رودابه با رودآب
|
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
|
|
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
|
بر دختر آمد پر از خنده لب
|
|
گشاده رخ روزگون زیر شب
|
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
|
|
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
|