چو خورشید تابان برآمد ز کوه

ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش
مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید
به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند
که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست
اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان
یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان
ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه
منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار
سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود
چماننده‌ی دیزه هنگام گرد چراننده‌ی کرگس اندر نبرد