ولیکن هر آنکو بود پر منش
|
|
بباید شنیدن بسی سرزنش
|
مرا اندرین گر نمایش کنید
|
|
وزین بند راه گشایش کنید
|
به جای شما آن کنم در جهان
|
|
که با کهتران کس نکرد از مهان
|
ز خوبی و از نیکی و راستی
|
|
ز بد ناورم بر شما کاستی
|
همه موبدان پاسخ آراستند
|
|
همه کام و آرام او خواستند
|
که ما مر ترا یک به یک بندهایم
|
|
نه از بس شگفتی سرافگندهایم
|
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست
|
|
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
|
بدانست کز گوهر اژدهاست
|
|
و گر چند بر تازیان پادشاست
|
اگر شاه رابد نگردد گمان
|
|
نباشد ازو ننگ بر دودمان
|
یکی نامه باید سوی پهلوان
|
|
چنان چون تو دانی به روشن روان
|
ترا خود خرد زان ما بیشتر
|
|
روان و گمانت به اندیشتر
|
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه
|
|
فرستد کند رای او را نگاه
|
منوچهر هم رای سام سوار
|
|
نپردازد از ره بدین مایه کار
|
سپهبد نویسنده را پیش خواند
|
|
دل آگنده بودش همه برفشاند
|
یکی نامه فرمود نزدیک سام
|
|
سراسر نوید و درود و خرام
|
ز خط نخست آفرین گسترید
|
|
بدان دادگر کو جهان آفرید
|
ازویست شادی ازویست زور
|
|
خداوند کیوان و ناهید و هور
|
خداوند هست و خداوند نیست
|
|
همه بندگانیم و ایزد یکیست
|
ازو باد بر سام نیرم درود
|
|
خداوند کوپال و شمشیر و خود
|
چمانندهی دیزه هنگام گرد
|
|
چرانندهی کرگس اندر نبرد
|