پرستنده برخاست از پیش اوی

شه نیمروزست فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام
بگردد جهان گر بگردد سوار ازین سان نبیند یکی نامدار
پرستنده با کودک ماه روی بخندید و گفتش که چندین مگوی
که ماهیست مهراب را در سرای به یک سر ز شاه تو برتر بپای
به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ستون دو ابرو چو سیمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند سر زلف چون حلقه‌ی پای‌بند
دو جادوش پر خواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست چنو در جهان نیز یک ماه نیست
پرستندگان هر یکی آشکار همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لب لعل فام کند آشنا با لب پور سام
چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوبست رخشنده مهر
ولیکن به گفتن مگر روی نیست بود کاب را ره بدین جوی نیست
دلاور که پرهیز جوید ز جفت بماند بسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن نباید شنیدنش ننگ سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کزین خایه گر مایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم
ازیشان چو برگشت خندان غلام بپرسید از و نامور پور سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدی گشاده لب و سیم دندان شدی
بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان