پرستنده برخاست از پیش اوی

پرستنده برخاست از پیش اوی بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی
به دیبای رومی بیاراستند سر زلف برگل بپیراستند
برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار
مه فرودین وسر سال بود لب رود لشکرگه زال بود
همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار
نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان کیند
چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان
پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان
به نزد پری چهرگان رفت زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال
پیاده همی رفت جویان شکار خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب یکی تیره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود چکان خون و وشی شده آب رود
بترک آنگهی گفت زان سو گذر بیاور تو آن مرغ افگنده پر
به کشتی گذر کرد ترک سترگ خرامید نزد پرستنده ترک
پرستنده پرسید کای پهلوان سخن گوی و بگشای شیرین زبان
که این شیر بازو گو پیلتن چه مردست و شاه کدام انجمن
که بگشاد زین گونه تیر از کمان چه سنجد به پیش اندرش بدگمان
ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیر و کمان بر چنین کامگار
پری روی دندان به لب برنهاد مکن گفت ازین گونه از شاه یاد