خوش آمد هماناش دیدار او
|
|
دلش تیز تر گشت در کار او
|
چو مهراب برخاست از خوان زال
|
|
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
|
چنین گفت با مهتران زال زر
|
|
که زیبندهتر زین که بندد کمر
|
یکی نامدار از میان مهان
|
|
چنین گفت کای پهلوان جهان
|
پس پردهی او یکی دخترست
|
|
که رویش ز خورشید روشنترست
|
ز سر تا به پایش به کردار عاج
|
|
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
|
بران سفت سیمنش مشکین کمند
|
|
سرش گشته چون حلقهی پایبند
|
رخانش چو گلنار و لب ناردان
|
|
ز سیمین برش رسته دو ناروان
|
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
|
|
مژه تیرگی برده از پر زاغ
|
دو ابرو بسان کمان طراز
|
|
برو توز پوشیده ازمشک ناز
|
بهشتیست سرتاسر آراسته
|
|
پر آرایش و رامش و خواسته
|
برآورد مر زال را دل به جوش
|
|
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
|
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
|
|
به نادیده برگشت بیخورد و هال
|
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
|
|
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
|
در بار بگشاد دستان سام
|
|
برفتند گردان به زرین نیام
|
در پهلوان را بیاراستند
|
|
چو بالای پرمایگان خواستند
|
برون رفت مهراب کابل خدای
|
|
سوی خیمهی زال زابل خدای
|
چو آمد به نزدیکی بارگاه
|
|
خروش آمد از در که بگشای راه
|
بر پهلوان اندرون رفت گو
|
|
بسان درختی پر از بار نو
|
دل زال شد شاد و بنواختش
|
|
ازان انجمن سر برافراختش
|