چنان بد که روزی چنان کرد رای

چنان بد که روزی چنان کرد رای که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه‌گردان خویش که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج برآیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته غلامان و هر گونه‌ای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند بر خوان با فرخان
گسارنده‌ی می می‌آورد و جام نگه کرد مهراب را پورسام