یکایک به شاه آمد این آگهی

بران بر ز بالای آن خوب چهر تو گفتی که آرام جانست و مهر
چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار
بخیره میازارش از هیچ روی به کس شادمانه مشو جز بدوی
که فر کیان دارد و چنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر
پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند
یکایک همه سام با او بگفت هم از آشکارا هم اندر نهفت
وز افگندن زال بگشاد راز که چون گشت با او سپهر از فراز
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال پر از داستان شد به بسیار سال
برفتم به فرمان گیهان خدای به البرز کوه اندر آن زشت جای
یکی کوه دیدم سراندر سحاب سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب
برو بر نشیمی چو کاخ بلند ز هر سوی برو بسته راه گزند
بدو اندرون بچه‌ی مرغ و زال تو گفتی که هستند هر دو همال
همی بوی مهر آمد از باد اوی به دل راحت آمد هم از یاد اوی
ابا داور راست گفتم به راز که ای آفریننده‌ی بی‌نیاز
رسیده بهر جای برهان تو نگردد فلک جز به فرمان تو
یکی بنده‌ام با تنی پرگناه به پیش خداوند خورشید و ماه
امیدم به بخشایش تست بس به چیزی دگر نیستم دسترس
تو این بنده‌ی مرغ پرورده را به خواری و زاری برآورده را
همی پر پوشد بجای حریر مزد گوشت هنگام پستان شیر
به بد مهری من روانم مسوز به من باز بخش و دلم برفروز