جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی

شما دیر مانید و خرم بوید به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخنهای شاه ازان مرد پرهیز با دستگاه
وزان پس همه نامداران شهر کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین همی یاد کرد از جهان آفرین
همی گفت کاین جایگاه منست به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها بفرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر نشاید نشستن به یک جای بر
وگرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی
مهان پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزان شهر نایافته هیچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش به خوبی یکی راز گفتش به گوش