شما دیر مانید و خرم بوید
|
|
به رامش سوی ورزش خود شوید
|
شنیدند یکسر سخنهای شاه
|
|
ازان مرد پرهیز با دستگاه
|
وزان پس همه نامداران شهر
|
|
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
|
برفتند با رامش و خواسته
|
|
همه دل به فرمانش آراسته
|
فریدون فرزانه بنواختشان
|
|
براندازه بر پایگه ساختشان
|
همی پندشان داد و کرد آفرین
|
|
همی یاد کرد از جهان آفرین
|
همی گفت کاین جایگاه منست
|
|
به نیک اختر بومتان روشنست
|
که یزدان پاک از میان گروه
|
|
برانگیخت ما را ز البرز کوه
|
بدان تا جهان از بد اژدها
|
|
بفرمان گرز من آید رها
|
چو بخشایش آورد نیکی دهش
|
|
به نیکی بباید سپردن رهش
|
منم کدخدای جهان سر به سر
|
|
نشاید نشستن به یک جای بر
|
وگرنه من ایدر همی بودمی
|
|
بسی با شما روز پیمودمی
|
مهان پیش او خاک دادند بوس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
|
|
وزان شهر نایافته هیچ بهر
|
ببردند ضحاک را بسته خوار
|
|
به پشت هیونی برافگنده زار
|
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
|
|
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
|
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
|
|
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
|
بران گونه ضحاک را بسته سخت
|
|
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
|
همی راند او را به کوه اندرون
|
|
همی خواست کارد سرش را نگون
|
بیامد هم آنگه خجسته سروش
|
|
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
|