چوکشور ز ضحاک بودی تهی

شب تیره گون خود بترزین کند به زیر سر از مشک بالین کند
چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست بدین گونه مهمان نباید بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار
کزان بخت هرگز نباشدت بهر به من چون دهی کدخدایی شهر
چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو نسازی همی کار خویش که هرگز نیامدت ازین کار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره‌گیر
ترا دشمن آمد به گه برنشست یکی گرزه‌ی گاوپیکر به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد