چو آمد به نزدیک اروندرود

به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد عنان باره‌ی تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ