چنان بد که ضحاک را روز و شب

بران بی‌بها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنی‌ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایه‌ی شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بهی به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود