خروشید و زد دست بر سر ز شاه
|
|
که شاها منم کاوهی دادخواه
|
یکی بیزیان مرد آهنگرم
|
|
ز شاه آتش آید همی بر سرم
|
تو شاهی و گر اژدها پیکری
|
|
بباید بدین داستان داوری
|
که گر هفت کشور به شاهی تراست
|
|
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
|
شماریت با من بباید گرفت
|
|
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
|
مگر کز شمار تو آید پدید
|
|
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
|
که مارانت را مغز فرزند من
|
|
همی داد باید ز هر انجمن
|
سپهبد به گفتار او بنگرید
|
|
شگفت آمدش کان سخنها شنید
|
بدو باز دادند فرزند او
|
|
به خوبی بجستند پیوند او
|
بفرمود پس کاوه را پادشا
|
|
که باشد بران محضر اندر گوا
|
چو بر خواند کاوه همه محضرش
|
|
سبک سوی پیران آن کشورش
|
خروشید کای پای مردان دیو
|
|
بریده دل از ترس گیهان خدیو
|
همه سوی دوزخ نهادید روی
|
|
سپر دید دلها به گفتار اوی
|
نباشم بدین محضر اندر گوا
|
|
نه هرگز براندیشم از پادشا
|
خروشید و برجست لرزان ز جای
|
|
بدرید و بسپرد محضر به پای
|
گرانمایه فرزند او پیش اوی
|
|
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
|
مهان شاه را خواندند آفرین
|
|
که ای نامور شهریار زمین
|
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
|
|
نیارد گذشتن به روز نبرد
|
چرا پیش تو کاوهی خامگوی
|
|
بسان همالان کند سرخ روی
|
همه محضر ما و پیمان تو
|
|
بدرد بپیچد ز فرمان تو
|