ز بیشه ببردم ترا ناگهان
|
|
گریزنده ز ایوان و از خان و مان
|
بیامد بکشت آن گرانمایه را
|
|
چنان بیزبان مهربان دایه را
|
وز ایوان ما تا به خورشید خاک
|
|
برآورد و کرد آن بلندی مغاک
|
فریدون چو بشنید بگشادگوش
|
|
ز گفتار مادر برآمد به جوش
|
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
|
|
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
|
چنین داد پاسخ به مادر که شیر
|
|
نگردد مگر ز آزمایش دلیر
|
کنون کردنی کرد جادوپرست
|
|
مرا برد باید به شمشیر دست
|
بپویم به فرمان یزدان پاک
|
|
برآرم ز ایوان ضحاک خاک
|
بدو گفت مادر که این رای نیست
|
|
ترا با جهان سر به سر پای نیست
|
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
|
|
میان بسته فرمان او را سپاه
|
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
|
|
کمر بسته او را کند کارزار
|
جز اینست آیین پیوند و کین
|
|
جهان را به چشم جوانی مبین
|
که هر کاو نبید جوانی چشید
|
|
به گیتی جز از خویشتن را ندید
|
بدان مستی اندر دهد سر بباد
|
|
ترا روز جز شاد و خرم مباد
|