چو از روزگارش چهل سال ماند

از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر باره‌ی آهنینی به پای سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه‌ی گاوسار بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی کسی بی‌بهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر بدین کین کشد گرزه‌ی گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش