از آن نامداران بسیار هوش
|
|
یکی بود بینادل و تیزگوش
|
خردمند و بیدار و زیرک بنام
|
|
کزان موبدان او زدی پیش گام
|
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
|
|
گشاده زبان پیش ضحاک شد
|
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
|
|
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
|
جهاندار پیش از تو بسیار بود
|
|
که تخت مهی را سزاوار بود
|
فراوان غم و شادمانی شمرد
|
|
برفت و جهان دیگری را سپرد
|
اگر بارهی آهنینی به پای
|
|
سپهرت بساید نمانی به جای
|
کسی را بود زین سپس تخت تو
|
|
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
|
کجا نام او آفریدون بود
|
|
زمین را سپهری همایون بود
|
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
|
|
نیامد گه پرسش و سرد باد
|
چو او زاید از مادر پرهنر
|
|
بسان درختی شود بارور
|
به مردی رسد برکشد سر به ماه
|
|
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
|
به بالا شود چون یکی سرو برز
|
|
به گردن برآرد ز پولاد گرز
|
زند بر سرت گرزهی گاوسار
|
|
بگیردت زار و ببنددت خوار
|
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
|
|
چرا بنددم از منش چیست کین
|
دلاور بدو گفت گر بخردی
|
|
کسی بیبهانه نسازد بدی
|
برآید به دست تو هوش پدرش
|
|
از آن درد گردد پر از کینه سرش
|
یکی گاو برمایه خواهد بدن
|
|
جهانجوی را دایه خواهد بدن
|
تبه گردد آن هم به دست تو بر
|
|
بدین کین کشد گرزهی گاوسر
|
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
|
|
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
|