چو از روزگارش چهل سال ماند

تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست به جانست پیکار و جان بی‌بهاست
و گر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه برآن موبدان نماینده راه
که گر زنده‌تان دار باید بسود و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون پر از هول دل دیدگان پر ز خون