چنان بد که هر شب دو مرد جوان

نگر تا نباشی به آباد شهر ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بی‌بها خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی چنان بد که چون می‌بدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش