نگر تا نباشی به آباد شهر
|
|
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
|
به جای سرش زان سری بیبها
|
|
خورش ساختند از پی اژدها
|
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
|
|
ازیشان همی یافتندی روان
|
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
|
|
بران سان که نشناختندی که کیست
|
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
|
|
سپردی و صحرا نهادند پیش
|
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
|
|
که ز آباد ناید به دل برش یاد
|
پس آیین ضحاک وارونه خوی
|
|
چنان بد که چون میبدش آرزوی
|
ز مردان جنگی یکی خواستی
|
|
به کشتی چو با دیو برخاستی
|
کجا نامور دختری خوبروی
|
|
به پرده درون بود بیگفتگوی
|
پرستنده کردیش بر پیش خویش
|
|
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
|