یکی مرد بود اندر آن روزگار

زمانه برین خواجه‌ی سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه‌ور جاه او ترا زیبد اندر جهان گاه او
برین گفته‌ی من چو داری وفا جهاندار باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگرگوی کین از در کار نیست
بدوگفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ پرستنده با او ببردی چراغ
بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه
سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او