گرانمایه جمشید فرزند او

یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز همی کاست آن فر گیتی‌فروز