یکایک به تخت مهی بنگرید
|
|
به گیتی جز از خویشتن را ندید
|
منی کرد آن شاه یزدان شناس
|
|
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
|
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
|
|
چه مایه سخن پیش ایشان براند
|
چنین گفت با سالخورده مهان
|
|
که جز خویشتن را ندانم جهان
|
هنر در جهان از من آمد پدید
|
|
چو من نامور تخت شاهی ندید
|
جهان را به خوبی من آراستم
|
|
چنانست گیتی کجا خواستم
|
خور و خواب و آرامتان از منست
|
|
همان کوشش و کامتان از منست
|
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
|
|
که گوید که جز من کسی پادشاست
|
همه موبدان سرفگنده نگون
|
|
چرا کس نیارست گفتن نه چون
|
چو این گفته شد فر یزدان از وی
|
|
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
|
منی چون بپیوست با کردگار
|
|
شکست اندر آورد و برگشت کار
|
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
|
|
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
|
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
|
|
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
|
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
|
|
همی کاست آن فر گیتیفروز
|