دگر بویهای خوش آورد باز
|
|
که دارند مردم به بویش نیاز
|
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
|
|
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
|
پزشکی و درمان هر دردمند
|
|
در تندرستی و راه گزند
|
همان رازها کرد نیز آشکار
|
|
جهان را نیامد چنو خواستار
|
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
|
|
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
|
چنین سال پنجه برنجید نیز
|
|
ندید از هنر بر خرد بسته چیز
|
همه کردنیها چو آمد به جای
|
|
ز جای مهی برتر آورد پای
|
به فر کیانی یکی تخت ساخت
|
|
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
|
که چون خواستی دیو برداشتی
|
|
ز هامون به گردون برافراشتی
|
چو خورشید تابان میان هوا
|
|
نشسته برو شاه فرمانروا
|
جهان انجمن شد بر آن تخت او
|
|
شگفتی فرومانده از بخت او
|
به جمشید بر گوهر افشاندند
|
|
مران روز را روز نو خواندند
|
سر سال نو هرمز فرودین
|
|
برآسوده از رنج روی زمین
|
بزرگان به شادی بیاراستند
|
|
می و جام و رامشگران خواستند
|
چنین جشن فرخ ازان روزگار
|
|
به ما ماند ازان خسروان یادگار
|
چنین سال سیصد همی رفت کار
|
|
ندیدند مرگ اندران روزگار
|
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
|
|
میان بسته دیوان بسان رهی
|
به فرمان مردم نهاده دو گوش
|
|
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
|
چنین تا بر آمد برین روزگار
|
|
ندیدند جز خوبی از کردگار
|
جهان سربهسر گشت او را رهی
|
|
نشسته جهاندار با فرهی
|