گرانمایه جمشید فرزند او

دگر بویهای خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ ازان روزگار به ما ماند ازان خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندران روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربه‌سر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرهی