سخن گوی دهقان چه گوید نخست

خروشی برآمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار
همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت