بنمای به من رخت بکن مردمی | تا لاف زنم که دیدهام خرمی | |
ای جان جهان از تو چه باشد کمی | کز دیدن تو شاد شود آدمی |
□
بوئی ز تو و گل معطر نی نی | با دیدنت آفتاب و اختر نی نی | |
گوئی که شب است سوی روزن بنگر | گر تو بروی شب است دیگر نی نی |
□
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی | بینقش خیال تو ندیدم آبی | |
در آب تو کوست چون شراب نابی | مینالم و میگردم چون دولابی |
□
بیچاره دلا که آینهی هر اثری | گر سر کشی از صفات با دردسری | |
ای آینهای که قابل خیر وشری | زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری |
□
بیجهد به عالم معانی نرسی | زنده به حیات جاودانی نرسی | |
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی | چون خضر به آب زندگانی نرسی |
□
بیخود باشی هزار رحمت بینی | با خود باشی هزار زحمت بینی | |
همچون فرعون ریش را شانه مکن | گر شانه کنی سزای سبلت بینی |
□
بیرون نگری صورت انسان بینی | خلقی عجب از روم و خراسان بینی | |
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد | بنگر به درون که بجز انسان بینی |
□
پیش آی خیال او که شوری داری | بر دیدهی من نشین که نوری داری | |
در طالع خود ز زهره سوری داری | در سینه چو داود زبوری داری |
□
بینام و نشان چون دل و جانم کردی | بیکیف طرب دست زنانم کردی | |
گفتم به کجا روم که جان را جانیست | بیجا و روان همچو روانم کردی |
□
پیوسته مها عزم سفر میداری | چون چرخ مرا زیر و زبر میداری | |
شیری و منم شکار در پنجهی تو | دل خوردئی و قصد جگر میداری |