قسمت شانزدهم

بنمای به من رخت بکن مردمی تا لاف زنم که دیده‌ام خرمی
ای جان جهان از تو چه باشد کمی کز دیدن تو شاد شود آدمی

بوئی ز تو و گل معطر نی نی با دیدنت آفتاب و اختر نی نی
گوئی که شب است سوی روزن بنگر گر تو بروی شب است دیگر نی نی

بی‌آتش عشق تو تو نخوردم آبی بی‌نقش خیال تو ندیدم آبی
در آب تو کوست چون شراب نابی می‌نالم و می‌گردم چون دولابی

بیچاره دلا که آینه‌ی هر اثری گر سر کشی از صفات با دردسری
ای آینه‌ای که قابل خیر وشری زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری

بی‌جهد به عالم معانی نرسی زنده به حیات جاودانی نرسی
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی چون خضر به آب زندگانی نرسی

بیخود باشی هزار رحمت بینی با خود باشی هزار زحمت بینی
همچون فرعون ریش را شانه مکن گر شانه کنی سزای سبلت بینی

بیرون نگری صورت انسان بینی خلقی عجب از روم و خراسان بینی
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد بنگر به درون که بجز انسان بینی

پیش آی خیال او که شوری داری بر دیده‌ی من نشین که نوری داری
در طالع خود ز زهره سوری داری در سینه چو داود زبوری داری

بی‌نام و نشان چون دل و جانم کردی بی‌کیف طرب دست زنانم کردی
گفتم به کجا روم که جان را جانیست بی‌جا و روان همچو روانم کردی

پیوسته مها عزم سفر می‌داری چون چرخ مرا زیر و زبر می‌داری
شیری و منم شکار در پنجه‌ی تو دل خوردئی و قصد جگر می‌داری